حریر

نوشته های من.

حریر

نوشته های من.

حریر

اینجا برای اینه که بتونم حرف هامو بزنم. حرف هایی که بعضی وقت ها گیر می کنه تو گلوم و من رو به سمت خفه شدن می بره. شاید این وبلاگ بتونه منو از خفگی نجات بده، شاید هم نتونه. اما در هر صورت..
به وبلاگ من خوش اومدید:)

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است



دیشب باران بارید و با خود روز 24 ام را شست و برد. امروز 25 ام است و شاید هرگز 25 ام نمی شد اگر باران نمی بارید. و هر وقت باران می بارد ترسی در دلم می افتد که نکند این بار باران عمرم را با خود بشوید و ببرد. عمر من... و کس دیگری را. این تمام تنم را می لرزاند و نمی گذارد بدانم حسی که دارم تنها ترس است یا مخلوطی از ناامیدی و غم.


به مادرم گفتم باران چیز مهمی است. شاید از نقطه نظری باران چیزی جز چند جمله علمی و چرخه آب و بخار شدن و سپس برگشتش و نوعی روزمرگی مزخرف نباشد، اما از نظر من باران برای خلاص شدن از روزمرگی این زندگی کسالت بار بسیار مناسب است. مگر نه آن که وقتی باران می بارد مردم برای زمانی از چرخیدن در خیابان و ول گشت در بازار ها و سوت کشیدن برای دخترها و خرید چیزهایی که به آن نیاز ندارند دست می کشند؟ باران چیز مهمی است و البته مادرم مرا تایید نمی کند. جدیدا او هیچ کدام از حرف های پس از باران مرا را تایید نمی کند. مادرم فقط آه می کشد.


و چشم های بارانی هم... آن ها نیز مهمند. زمانی که احساس له شدگی می کنی می بارند.  هروقت احساس کوفتگی می کنی و هروقت که خیلی از احساس ها را با هم داری. اکثرا مفید واقع می شوند، فقط کافی ست ببارند. اوضاع قبل  و بعد بارش یکی است، اما همه چیز بعد از این باریدن خرد خرد ؛ کمی پرنورتر، کمی رنگی تر به نظر می آید.


صدای آهسته خنده از گوشه اتاق می آید.این چه صدایی...


و باران....بسیار مهم است. چه در چشم و چه در خیابان. از فواید باران دوست دارم به بوی تازگی آن اشاره کنم. چرا برگ ها و گل ها همیشه این بو را نمی دهند؟ و چرا خاک، این خاک قهوه ای نرم که همه می گویند سرد است، چرا او بوی خیس خوردگیش را اکثرا دریغ می کند؟ چرا همیشه منتظر بارانکش می ماند تا خوشبوییش را به رخ بکشد؟ من باران را دوست دارم و می دانم، می دانم که خاک هم گوشه چشمی به او دارد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۰
حریر حیدری


چشمانم را باز کردم و با دنیای جدید این روز هایم روبه رو شدم:تاریکی.
 
 
 
کمی در جایم جابه جا شدم،پاهای را روی سنگ سرد کشیدم و به روبه رو خیره شدم. چشمانم جز سیاهی چیزی شکار نکرد و این چیزی نبود که باعث تعجب من شود...هرچه باشد روزها، و شاید هم سال ها بود که در این گوشه نشسته و به نجوای تنهایی گوش می دادم. دست هایم را روی زمین کشیدم، سنگ های سرد کف زمین بستری کاملا ناراحت را برایم ساخته بود و صدای چکه آب بر روی زمین از سلول دیگری به گوش می رسید.گاهی سکوت فضا را دربر می گرفت و گاهی تنهایی فریاد می کشید، و این هیاهوی سکوت و تنهایی صدای چک چک آب را در خود بلعیده بود. سرفه ای کردم.سرمای درون سیاهچال نه تنها بدنم را تحت سلطه خود قرار داده بود بلکه چیزی نمانده بود روحم را نیز درهم بشکند...چه مقدار از زمان اعلام حکم من گذشته؟بی شک زمان درازیست.به درازی...آری به درازی فاصله آخرین لبخندم.مدت هاست که نه از خوابیدن نفعی میبرم،نه از بیداری چرا که سلول سرد تمام زندگی مرا تحت شعاع خود قرار داده.خوابیدن کف سلول طاقت فرساست و اندک زمان هایی که سنگ سفت و سرد به من اجازه خواب می دهد نیز در هجوم انبوه کابوس میگذرد.
 
 بوی نا در بینیم می پیچد،تمام لباس هایم مرطوب است و من حتی کوچکترین توانی برای اندوه ندارم. من؟من چه کسی هستم؟مفلوکی در انتظار روز مرگ خود...؟گونه هایم آب رفته اند،دستانم به مانند دستان مردگان استخوانی و لاغر شده،و من مدت هاست نام خود را فراموش کرده ام. نام من چیست؟جز مرده ای در انتظار سرنوشت فلاکت بار خود؟
 
 و اگر کسی چشمانم را می دید،بی شک مرا مردهای می پنداشت که در سودای گرفتن نقش یک زنده است.آه، فکر می کنم که در زمان های دور برای آن زنده نامی بود! بله میدانم، می دانم که آن نام چه بود. در زمان های دور، آن زنده را «آزاد» نیز می خواندند...


#Silk

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۲
حریر حیدری


این حس خیلی هاست،در خود فرو رفتن. شاید که بتوانیم از دنیا و هرچه در آن است فرار کنیم.که به دوردست های وجودمان بگریزیم و دیگر آن کسی که موجب آزار ماست را نبینیم. بله شاید دقیقا همین باشد،فرار. فراری که کسی متوجه آن نمی شود،نه تا وقتی که خیلی دیر شود...ولی روزی می آید که دیگر نمی شناسنت. آن روز همان روزی است که تک تک رشته هایی که تو را به بیرون از خودت در زندگی واقعی وصل می کرد بریده می شودو آن روز حتی کسی که می گفت از تو متنفر است طعمی غریب از دلتنگی را می چشد...آن روز می آید که تلاش می کنند من را از درونم بیرون بکشند ولی متوجه می شوند که من مدت های مدیدی ست که غرق شدم، که مدت هاست صدایی از من شنیده نمی شود. به یاد می اورند روزی بود که در جستجوی کمک دست و پا می زدم و حتی یک نفر مرا از آب نگرفت. نمرده ام،این را می دانم. ولی خود را زنده هم نمی دانم. همه بسیار غریب به نظر می آیند!گویا که من از دنیایی دیگرم و آن ها تنها رهگذری ازدنیای همسایه اند و به زودی اینجا را ترک می کنند. و من،من ساکت و ثابتم. من همین جا در درون خودم نشسته ام و به رفت و آمد دیگرانی نگاه می کنم که شاید روزی برایم آشناتر از خطوط مشت گره کرده ام بودند،و اکنون؟اکنون تنها منم و خودم. خودم و مشتی که آرزو دارد بر جایی کوبیده شود ولی دلرحمیم باعث می شود آن را بارها و بارها بر خودم فرو بیاورم. دیگر منی وجود ندارد...در خود غرق شده ام و حتی مشتم هم به زیر آب فرو رفته است.


#Silk

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۴
حریر حیدری


من مرگ را به خانه ام دعوت کردم.

بعد از مدت ها قهر و دوری تصمیم گرفتم که با او آشتی کنم. می دانم که دلش برایم تنگ شده و می دانم که خودم که بسیار دلتنگش هستم، پس چرا این دوری را بیشتر کنم و عذاب را شدت ببخشم؟

به صرف چای و شاید کمی شیرینی. امروز راس ساعت هفت قرار است مرگ به خانه ام بیاید...با وسواسی کم نظیر لباس انتخاب می کنم و آرایش می کنم. دلهره دارم که نکند از قیافه من راضی نباشد؟سفید به من می آید یا بهتر است قرمز بپوشم؟دستمال گردنم را ببندم یا نه؟سفید سفید سفید.سفید بهتر است.

کمی از عطر تلخ و شیرینم را روی گردنم خالی می کنم... چرا بوی گلاب می‌دهد؟
مرگ را به خانه ام دعوت کردم و اصلا پشیمان نیستم.امروز راس ساعت هفت،او از پله های جلویی آپارتمان من بالا می آید.مرگ به خانه ام می آید.خانه تمیز و مرتب است.با وسواس بسیار خانه را آراسته به گل کردم ولی نمیدانم چرا با وجود زنبق هایی که انتخاب کرده ام در خانه عطر گلایول پیچیده؟
در را باز می کنم.وارد آسانسور می شود،دکمه دوازده را فشار می دهد و من همچنان منتظرم.راستی با خودش چه کادویی آورده..؟گرچه حضورش به هر کادویی می ارزد.در را باز می کنم و او مثل یک دوست قدیمی به من لبخند می‌زند. انگار نه انگار که کدورتی بین ما بوده، انگار نه انگار که من همیشه از او فراری بودم. او مرا بخشیده، می توانم این را از چشمانش بخوانم. با تردید لبخند می زنم و اشک درون چشمانم می لغزد. سلام می کنم و او جواب می دهد،همان روال عادی بین دو دوست!

تعارف ‌می‌کنم که داخل شود. همان‌طور که نگاهش روی من می‌چرخد به آرامی وارد خانه می شود...به پیرهن سفیدم با تحسین نگاه می‌کند و سر برهنه و عاری از مویم را نوازش می کند. دستم را می‌گیرد و مرا به خودش نزدیک می‌کند.کمی به چشمانم خیره می‌شود و بعد بوسه‌ای روی گونه‌ام،بوسه‌ای روی سرم و بوسه‌ای روی پیشانیم می‌نشاند.به او لبخند می‌زنم، این بار لبخندی پهن و واقعی. و خلاف قبل، این بار از او رویم را برنمی گردانم.‌‌‌
برایش چای میریزم،می دانم که می داند از قهوه متنفرم و حتی حاضر به نگه داشتنش در خانه نیستم.با روی خوش فنجان چای را برمی‌دارد و می‌بوید_استرس کمی به من نیشخند می زند_ ظرف بلور پر از شیرینی را می‌آورم و تعارف می‌کنم.خودم هم برای فرونشاندن دلهره یکی برمی‌دارم و بی‌توجه به اینکه شاید از وقارم کم شود،آن را در دهانم می‌گذارم. مزه‌ی شیرین و لذیذش کمی از اضطراب من کم می‌کند. با اطمینان به مرگ،این مرگ عزیز و دوست داشتنی خیره می شوم.
می گوید:«وقتش رسیده.»
اشک شوق چشمانم را پر می کند. بالاخره بعد از آن همه درد،بعد از آن همه زجر.دیگر نیازی به هیچ قرص و دارویی نیست...دیگر نیازی به امید بیهوده نیست. و موهایم،وای موهایم!!چه قدر دلم برای وزش باد در میان موهایم تنگ شده...
بعد از مدت ها وقتش رسیده.به سمتش می روم و دستانم را دور گردنش حلقه می کنم.او نیز حمایت گرانه مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی می‌فشارد. عقربه‌ی ساعت حرکت می کند، ساعت هفت بار به صدا در می آید.
وقتش رسیده.

#حریر.
#Silk

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۲
حریر حیدری


چند وقت پیش که بی دلیل احساس ناراحتی می کردم،مدت زیادی گریستم.
این اتفاق باز هم تکرار شد. هق هق ها و گریه های من عادت شده بود. زودرنج شده بودم و با کوچک ترین حرفی،غم عالم به دلم می ریخت. بعد مدتی،متوجه شدم که اینطور زندگی کردن فایده ای ندارد.‌هیچ فایده ای ندارد.
پس با یکی از دوستان مجازی ام،که فردین می ناممش تماس گرفتم. او روانشناسی می خواند و برای من دوست عزیز و محترمی بود. برایش وضعیتم را شرح دادم، از گریه های بی دلیلم تا زودرنجی ها،اعصاب خوردی ها و ناراحتی هایم. طبعا،او ابتدا از من چند سوال پرسید. که آیا اخیرا وارد دعوا با کسی شدم؟! دلم می خواست جای خاصی باشم؟؟ آیا احساس تنهایی می کنم؟؟ و... جواب من به این سوال ها همه نه بود. می گفتم بی دلیل ناراحتم و غصه می خورم. او در جواب این حرف گفت: هیچ ناراحتی بی دلیل اتفاق نمی افتد. فقط خودت هنوز دلیلش را نمی دانی.
و می دانید نتیجه او از این بحث چه بود؟؟ نتیجه گرفت که ناراحتی من به دلیل وجود مشکلی نیست. از کسی ناراحت نیستم!
تنها مشکل من،عدم وجود شادی در زندگی است.
و خب،من هم تصمیم گرفتم در این باره فکر کنم. و فهمیدم حق با اوست. روز ها و شب های من در کنار دوست های مجازی سپری می شد. فیلم می دیدم،چند صفحه ترجمه می کردم و کتاب می خواندم. گاهی هم چند خط می نوشتم. من از این زندگی راضی بودم،ولی فهمیدم کافی نیست. باید این چرخه بی پایان تکرار را متوقف کنم. باید. این دیگر یک انتخاب نبود.
 مواظب باشید درون یک چرخه نیفتید. نگذارید تکرار، روح و جسمتان در خود ببلعد. ورزش کنید،بیرون بروید،با دوستان واقعی بخندید و حتی عاشق شوید. زیرا این چیزی است باید باشد. خنده و شادی از معاشرت به دست می اید. از یک لبخند!!! هیچ گاه در تکرار زندگی روزمره گیر نکنید،زیرا این همانی ست که به نابودی شما می انجامد.
#حریر

#Silk


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۷
حریر حیدری