مرگ، این غریبه دوست داشتنی
من مرگ را به خانه ام دعوت کردم.
بعد از مدت ها قهر و دوری تصمیم گرفتم که با او آشتی کنم. می دانم که دلش برایم تنگ شده و می دانم که خودم که بسیار دلتنگش هستم، پس چرا این دوری را بیشتر کنم و عذاب را شدت ببخشم؟
به صرف چای و شاید کمی شیرینی. امروز راس ساعت هفت قرار است مرگ به خانه ام بیاید...با وسواسی کم نظیر لباس انتخاب می کنم و آرایش می کنم. دلهره دارم که نکند از قیافه من راضی نباشد؟سفید به من می آید یا بهتر است قرمز بپوشم؟دستمال گردنم را ببندم یا نه؟سفید سفید سفید.سفید بهتر است.
کمی از عطر تلخ و شیرینم
را روی گردنم خالی می کنم... چرا بوی گلاب میدهد؟
مرگ را به خانه ام دعوت کردم و اصلا پشیمان نیستم.امروز راس
ساعت هفت،او از پله های جلویی آپارتمان من بالا می آید.مرگ به خانه ام می آید.خانه
تمیز و مرتب است.با وسواس بسیار خانه را آراسته به گل کردم ولی نمیدانم چرا با
وجود زنبق هایی که انتخاب کرده ام در خانه عطر گلایول پیچیده؟
در را باز می کنم.وارد آسانسور می شود،دکمه دوازده را فشار
می دهد و من همچنان منتظرم.راستی با خودش چه کادویی آورده..؟گرچه حضورش به هر
کادویی می ارزد.در را باز می کنم و او مثل یک دوست قدیمی به من لبخند میزند.
انگار نه انگار که کدورتی بین ما بوده، انگار نه انگار که من همیشه از او فراری
بودم. او مرا بخشیده، می توانم این را از چشمانش بخوانم. با تردید لبخند می زنم و اشک
درون چشمانم می لغزد. سلام می کنم و او جواب می دهد،همان روال عادی بین دو دوست!
برایش چای میریزم،می دانم که می داند از قهوه متنفرم و حتی حاضر به نگه داشتنش در خانه نیستم.با روی خوش فنجان چای را برمیدارد و میبوید_استرس کمی به من نیشخند می زند_ ظرف بلور پر از شیرینی را میآورم و تعارف میکنم.خودم هم برای فرونشاندن دلهره یکی برمیدارم و بیتوجه به اینکه شاید از وقارم کم شود،آن را در دهانم میگذارم. مزهی شیرین و لذیذش کمی از اضطراب من کم میکند. با اطمینان به مرگ،این مرگ عزیز و دوست داشتنی خیره می شوم.
می گوید:«وقتش رسیده.»
اشک شوق چشمانم را پر می کند. بالاخره بعد از آن همه درد،بعد از آن همه زجر.دیگر نیازی به هیچ قرص و دارویی نیست...دیگر نیازی به امید بیهوده نیست. و موهایم،وای موهایم!!چه قدر دلم برای وزش باد در میان موهایم تنگ شده...
بعد از مدت ها وقتش رسیده.به سمتش می روم و دستانم را دور گردنش حلقه می کنم.او نیز حمایت گرانه مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی میفشارد. عقربهی ساعت حرکت می کند، ساعت هفت بار به صدا در می آید.
وقتش رسیده.